معنی گوی گریبان

لغت نامه دهخدا

گوی گریبان

گوی گریبان. [ی ِ گ َ] (ترکیب اضافی) تکمه ٔ گریبان است که در حلقه اندازند تا بسته شود. (برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج) (غیاث اللغات). دکمه ٔ یقه:
گوی گریبان تو چون بنماید فروغ
زرین پردر شود دامن روح الامین.
خاقانی.
از نشاط آستین بوس امیرالمؤمنین
سعد اکبر بین مرا گوی گریبان آمده.
خاقانی.
زری که گوی گریبان جبرئیل سزد
رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا.
خاقانی.
دشمنی کز تو گریزان میدود بر سر چو گوی
آید از گوی گریبانش ندا اَیْن َ المَفَر.
کمال اسماعیل.
با اهل هنر گوی گریبان بگشای
وز نااهلان تمام دامن درکش.
حافظ.
موج خیابان سرو قطره ٔ خون تذور
آه پریشان من گوی گریبان او.
حکیم زلالی (از آنندراج).


گریبان

گریبان. [گ ِ] (اِ مرکب) مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا «گریوا» (گردنه، کوه)، پهلوی «گریوک » (گردنه، کوه)، هندی باستان «گریوا» (پشت کردن)، پهلوی «پان « » گریوی ». و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیه ٔ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه ٔ بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج).یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب):
پر آب ترا غیبه های جوشن
پر خاک تراچرخه ٔ گریبان.
منجیک.
چو آتش کنی زیر دامن درون
رسد دود زود از گریبان برون.
اسدی.
نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها.
ناصرخسرو.
تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597).
زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه).
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم.
سوزنی.
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن و گل زیر پای.
باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد.
مجیر بیلقانی.
دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
تا نداند سر من تردامنی
خون دل سر در گریبان میخورم.
عطار.
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن.
سعدی.
دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان).
ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود
صبا که راه به آن غنچه ٔ گریبان برد.
صائب (از آنندراج).
هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار.
نظام قاری (دیوان ص 11).
سر با مست گریبان یقه ای با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
- از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن:
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند.
صائب.
- دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی:
گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم.
سعدی.
- دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به.
- دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخه ٔ یکدیگررا چسبیدن.
- سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق.
منوچهری.
آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر.
سعدی.
تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز
ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند.
سعدی (بدایع).
- سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن.
- || در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت.
- سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن:
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
سعدی (بوستان).
- سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه).
- سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن.
- || بفکر فرورفتن.
- || بعالم خلسه (عرفان) رفتن:
تردامنان چوسر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم.
خاقانی.
- سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن:
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ننگ.
سعدی (بوستان).
|| جَیب. (ترجمان القرآن): دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی).

گریبان. [گ َ] (اِ) دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود.


گریبان گسل

گریبان گسل.[گ ِ گ ُ س ِ] (ن مف مرکب) گریبان گسلیده. گریبان پاره.گریبان چاک. || مجازاً شکفته:
غنچه که با باد گشایدش دل
شد هم از آن باد گریبان گسل.
میرخسرو (از آنندراج).
رجوع به گریبان شود.


گریبان کش

گریبان کش. [گ ِ ک َ / ک ِ] (نف مرکب) گریبان کشنده. کسی که گریبان دیگری را گیرد و کشد:
یار گریبان کش و دامنکشان
آستی از رقص جواهرفشان.
نظامی.


گوی

گوی. (اِ) گلوله ای که از چوب سازند و با چوگان بازند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوی چوگان بازی. (صحاح الفرس) (بحر الجواهر) (فرهنگ شعوری). مقابل چوگان. گوی پَهنه:
زمانه اسب و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.
فردوسی.
ابا گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم.
فردوسی.
بر آن سان که شد سَرْش مانند گوی
سوی دیگران اندر آورد روی.
فردوسی.
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال.
فرخی.
عالمی دیدم برگرد تو نظاره و تو
یک منی گوی رسانیده به اوج کیوان.
فرخی.
گاه است که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم به چوگان بدگوی، گوی.
عنصری.
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی.
اسدی.
دی به دشت از سر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم.
ناصرخسرو.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان باز.
سوزنی.
فرخ تن آنکه دل کند گوی
پس با تو درافکند به میدان.
وطواط.
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم.
انوری.
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
مجیر بیلقانی.
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم.
خاقانی.
میدان ملامت را گر گوی شوی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد.
خاقانی.
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان چنین گویی ندارد.
خاقانی.
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده اند.
خاقانی.
گوی قبولی ز ازل ساختند
در صف میدان دل انداختند.
نظامی.
شام ز رنگ وسحر از بوی رست
چرخ ز چوگان زمی از گوی رست.
نظامی (مخزن الاسرار ص 122).
مانده ام همچو گوی در ره تو
گم شده پا و سر چه میطلبی.
عطار.
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم.
عطار.
همچو گویی سجده کن بر روی و سر
جانب آن صدر شد باچشم تر.
مولوی.
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود.
مولوی.
دشمنی کز تو گریزان میدود بر سر چو گوی
آید از گوی گریبانش ندا اَیْن َ الْمَفَر.
کمال اسماعیل.
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس.
سعدی.
به کشتی و نخجیر وآماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی.
سعدی.
بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی.
جامی.
فلک میگوید اللهم سلّم از قفای تو
چو رخش تیزگام اندر قفای گوی می تازی.
جامی.
مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی.
جامی.
|| مطلق گلوله. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (بهار عجم). هر چیز گرد. (ناظم الاطباء). هر شی ٔ گرد و مدور از هر چیز که باشد: امیرک برفت و یافت اریارق را چون گوی شده و در بوستان میگشت و شراب میخورد و مطربان میزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 227).
زمین همچو گوی و چو گوی آسمان
فراوان مراو را دلیل و گواست.
ناصرخسرو.
- گوی زنخ، کنایه از چانه ٔ گرد محبوب:
به هر کوئی پریرویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی.
سعدی.
- گوی زنخدان، کنایه از چانه ٔ گرد محبوب:
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
- گوی بردن در چیزی و امری، برتری یافتن در آن:
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل به دست تو گویی است در خم چوگان.
سعدی.
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
|| کره ٔ زمین. کره ٔ خاک:
هرچند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه ام.
سنائی.
|| گلوله ٔ نخ و کهنه. (ناظم الاطباء). گلوله. غُنده. غُندِش. || مقدار برهم فشرده یا نهاده از هر چیز جامد.
- گوی معنبر، گوی عنبری. گلوله ای از عنبر. قطعه ای از عنبر:
فصاد روزگار به زهر آب داده نیش
توشادمان و غره که گویش معنبر است.
اثیرالدین اخسیکتی.
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست.
سعدی.
رجوع به گوی فصاد شود.
- گوی فصاد، گویی از عنبر که فصادان داشتندی و گاه فصد به دست بیمار دادندی تا ببوید. (یادداشت مؤلف):
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر.
(از سندبادنامه ص 16).
- گوی گردان، کره ٔ زمین:
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر گوی گردان بگشت.
فردوسی.
چنین چند گردی در این گوی گردان
کزین گوی گردان شدت پشت چوگان.
ناصرخسرو.
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی.
اسدی.
این کلمه، با کلمه ای یا کلماتی دیگر ترکیب شود و معانی خاصی دهد اکنون برخی از این ترکیبات:
- تیره گوی، کره ٔ زمین:
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی.
اسدی.
- گوی اغبر، کره ٔ زمین. کره ٔ خاکی. گوی تیره:
به دانش توانی رسید ای برادر
از این گوی اغبر به خورشید ازهر.
ناصرخسرو.
همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.
ناصرخسرو.
- گوی تیره، کره ٔ زمین. گوی اغبر. گوی خاکی. تیره گوی. گوی مغبّر:
روی صحرا را بپوشد حلّه زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
ناصرخسرو.
- گوی خاکی، کره ٔ زمین. کره ٔ خاک.
- گوی زمین، گوی خاکی. کره ٔ زمین:
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور.
مسعودسعد.
تا شب است و ماه نو گویی که از گوی زمین
گرد بر گردون سیمین صولجان افشانده اند.
خاقانی.
رجوع به کره ٔ زمین و ارض شود.
- گوی ساکن، کره ٔ خاک. کره ٔ زمین.رجوع به همین کلمه شود.
- گوی سیه، کره ٔ خاک. گوی تیره. کره ٔ زمین. گوی اغبر:
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
ناصرخسرو.
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زین سان.
ناصرخسرو.
- گوی فلک، کره ٔ زمین. کره ٔ خاکی. گوی تیره:
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته.
خاقانی.
- گوی مدور، گوی زمین:
این چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر.
ناصرخسرو.
- گوی مغبّر، کره ٔ زمین. کره ٔ خاک:
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبّر.
ناصرخسرو.
|| فلک. افلاک. سیارات. ثوابت: این گویهای هفت ستاره ٔ رونده اند و زیر این همه، گویی است ستارگان بیابانی را که ثابته خوانند ایشان را یعنی ایستاده. و این صورت هر هشت گوی است. (التفهیم بیرونی ص 57). || به معنی تکمه باشد که گوی گریبان است. (برهان قاطع). تکمه ٔ گریبان است که در حلقه اندازند تا بسته شود و آن حلقه را به پارسی انگله گویند. (انجمن آرا). تکمه ٔ جامه. (فرهنگ سروری) (آنندراج). دگمه:
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها افکنده در هم همچو گوی و انگله.
مسعودسعد.
ای لعبت مشکین کله، بگشای گوی از انگله
می خور ز جام و بلبله با ما خور و باما نشین.
سنائی.
گوی از انگله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بسته ٔ آن سینه و بر.
سنائی.
- گوی انگل. رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی انگله. رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی پیراهن،تکمه و حلقه که تکمه در آن بند شود. (بهار عجم):
گر جلال تو کسوتی دوزد
مهر را گوی پیراهن خواهد.
کمال اسماعیل (از بهار عجم).
رجوع به گوی انگله شود.
- گوی کفش، گره کفش. گره ریسمان کفش:
گوی بخت ما به چوگانی سرافرازی نیافت
پای مال نیک و بدچون گوی کفش بسته شد.
ملاطغرا (از بهار عجم).
- گوی گریبان. رجوع به ذیل همین کلمه شود.
|| بند گریبان قبا و فرجی. (صحاح الفرس). || حباب. کوپله ٔ آب. (یادداشت مؤلف). فُقّاعَه. (اقرب الموارد).
- گوی از آب برداشتن، در جنگ با شمشیر نهایت چرب دست بودن:
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که برداشتی ز آب گوی.
فردوسی.
|| حباب چراغ. (یادداشت مؤلف). || گوه. گه. سرگین.غایط. (یادداشت مؤلف).

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

گریبان گشادن

(مصدر) باز کردن گریبان. یا گریبان گشادن گل. شکفته شدن گل: اکنون که گشاد گل گریبان دست من و دامن گلستان. (خاقانی) یا گوی گریبان گشادن. باز کردن دگمه گریبان، با آغوش باز پذیرفتن: با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش خ (حافظ)


گریبان گشودن

(مصدر) باز کردن گریبان. یا گریبان گشادن گل. شکفته شدن گل: اکنون که گشاد گل گریبان دست من و دامن گلستان. (خاقانی) یا گوی گریبان گشادن. باز کردن دگمه گریبان، با آغوش باز پذیرفتن: با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش خ (حافظ)


گریبان ریختن

(مصدر) گریبان ریختن از چیزی. درست کردن و تهیه گریبان.

فرهنگ معین

گریبان

(گَ) (اِمر.) بخشی از جامه که گردن را در برمی گیرد، یقه.

فرهنگ عمید

گریبان

آن قسمت از جامه که اطراف گردن را می‌گیرد، یخۀ جامه،

مترادف و متضاد زبان فارسی

گریبان

جیب، یخه، یقه

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

گوی گریبان

319

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری